تاراتارا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

خانمک

باور

ا مروز روز تولد مامان گلیه...و چه تولدی...امسال کجا و پارسال کجا...پارسال همین موقع روحم هم خبر نداشت که خانمک یواشکی اومده تو وجودم لونه کرده...اینقدر دور و دست نیافتنی بودی که سخت بودنت رو باور کردم برای همین هم ازت فرصت خواستم تا فکر کنم و ببینم واقعا کی بود که بودنت باورم شد...بهت میگم...اون لحظه ای که تو بغل مامان بزرگی جا خوش کرده بودی و من برای اولین بار اون صورت گرد مهتابیتو دیدم...عجب لحظه ای بود...تو بالاخره روبروی من بودی و داشت باورم میشد که اینا رویا نیستن...که قراره باشی و مادر بودن رو به من هدیه کنی...زیباترین هدیه عالم خلقت...نمیتونم احساسم رو برات تشریح کنم...احساسی رو که وقتی باباگلی تو رو گذاشت تو آغوشم...در اون لحظه زمان...
10 تير 1392

کلام نخست

سلام خانمک...این اولین باریه که برات مینویسم. نمیدونم چرا این لحظه رو تا امروز به تعویق انداختم. شاید برای اینه که زیاد اهل ابراز احساسات نیستم. شاید هم تنبلم...نمیدونم!  الان که دارم برات مینویسم تو عین یه فرشته کوچولو راحت و آسوده و بیخبر از دنیای اطرافت خوابیدی.چقدر وقتی خوابی شبیه منی. دلم میخواد بشینم ساعتها نگات کنم و خودمو تو وجودت ببینم.خودم و خودت. خدا میدونه کی و کجا این مطالب رو میخونی. امیدوارم بتونم یه ذره از احساسی که بهت دارم رو بیان کنم. میدونم نمیشه ولی سعیم رو میکنم. نمیدونم نقطه آغازین این دفتر رو کجا قرار بدم. تلخیها و سختیهایی که قبل از اومدنت کشیدم رو رها کنم و از زیباییها برات بنویسم یا تورو شریک تمام...
10 تير 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خانمک می باشد