کلام نخست
سلام خانمک...این اولین باریه که برات مینویسم. نمیدونم چرا این لحظه رو تا امروز به تعویق انداختم. شاید برای اینه که زیاد اهل ابراز احساسات نیستم. شاید هم تنبلم...نمیدونم!
الان که دارم برات مینویسم تو عین یه فرشته کوچولو راحت و آسوده و بیخبر از دنیای اطرافت خوابیدی.چقدر وقتی خوابی شبیه منی. دلم میخواد بشینم ساعتها نگات کنم و خودمو تو وجودت ببینم.خودم و خودت.
خدا میدونه کی و کجا این مطالب رو میخونی. امیدوارم بتونم یه ذره از احساسی که بهت دارم رو بیان کنم. میدونم نمیشه ولی سعیم رو میکنم.
نمیدونم نقطه آغازین این دفتر رو کجا قرار بدم. تلخیها و سختیهایی که قبل از اومدنت کشیدم رو رها کنم و از زیباییها برات بنویسم یا تورو شریک تمام احساساتم قرار بدم تلخ و شیرین.خوشحالم که دختری و همیشه میگن دختر همدم مادره. میدونم یه روزی میرسه که اینقدر بزرگ میشی بتونم بشینم حسابی باهات درد دل کنم اما اینجا چی؟ اینجا رو چیکار کنم؟ نقطه عطف حضور تو کی بود؟ کی واقعا باورم شد که اومدی که دیگه ترکم نکنی؟ اون لحظه ای که برای اولین بار تپش قلبتو شنیدم یا اون لحظه ای که با شدت به شکمم ضربه زدی و معترضانه حضورتو اعلام کردی؟ یا اون لحظه که صورت زیبات رو دیدم؟ نمیدونم کی باورم شد که هستی و میمونی که اینا همش سراب نیست.
باید فکر کنم...