باور
امروز روز تولد مامان گلیه...و چه تولدی...امسال کجا و پارسال کجا...پارسال همین موقع روحم هم خبر نداشت که خانمک یواشکی اومده تو وجودم لونه کرده...اینقدر دور و دست نیافتنی بودی که سخت بودنت رو باور کردم برای همین هم ازت فرصت خواستم تا فکر کنم و ببینم واقعا کی بود که بودنت باورم شد...بهت میگم...اون لحظه ای که تو بغل مامان بزرگی جا خوش کرده بودی و من برای اولین بار اون صورت گرد مهتابیتو دیدم...عجب لحظه ای بود...تو بالاخره روبروی من بودی و داشت باورم میشد که اینا رویا نیستن...که قراره باشی و مادر بودن رو به من هدیه کنی...زیباترین هدیه عالم خلقت...نمیتونم احساسم رو برات تشریح کنم...احساسی رو که وقتی باباگلی تو رو گذاشت تو آغوشم...در اون لحظه زمان متوقف شد...همه چیز رنگ باخت...من سبز شدم...قد کشیدم و به خورشید سلام کردم...عجب لحظه ای بود لمس وجود تو...و درک حضورت...باش و آبیاریم کن...باش خانمکم...همیشه باش...
پ.ن.عکس این لحظه رو برات میذارم